"دل" بی قرار است...
می تپد
می نالد
می سوزد
اما
اما نمی دانم برای هست،یا هیچ
نمی دانم...
بی قراری آشوب به پا کرده است در دل"تنگم"
از جنس آتش،شرر،شوق،وصال
می تپد برای دوردست ها
آنسوی مرزها
گمشده ای دارم که در طوفان تاریک شهر خیالی ام گم کرده ام
گمشده ای دارم که در عمق ناکجاآباد اقیانوس دنبالش میگردم
پرواز میکنم درآسمان قفس خویش
بی رمق بال می زنم
به شوق وصالش
اما
اما انگار"دل بر" شورفراق را می پسندد
واژه ها در دلم طوفان به پا کرده است
ازنگاه درد آلودم
خزان می بارد
نمیدانم....
نمیدانم با چه واژه ای وصف بیقراری کنم
باچه واژه ای از احوال گل سرخ ِپژمرده ام بنویسم
بنویسم که در دل تنگم گله هاست
بنویسم که دلم خانه ی حزن ونواست
بنویسم ازفاصله ها
از سکوت
بغض
نفرین
نمیدانم ...
نمیدانم شاید زیبایی تقدیر همین است؛
"فراق"