راهزن!

ای راهزن!دوباره به این کاروان بیا ...

ای راهزن!دوباره به این کاروان بیا ...

ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این وآن بیا

«قلب» مرا هنوز به یغما نبرده ای!
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا

بایگانی
آخرین مطالب

فاصله

در انتظار ندایِ اجابتِ بامداد
بی خواب و بی تاب
محزون و خسته
رنجور از تقدیر روزگارِ بی‌رحم
"ارمغان"ها به بار آورده‌ست این غم
ارمغانی
به رنگ"بی قراری"
 به نام "دلتنگی"
....
آهای سکوتِ پرسخنِ خلوت‌های شبانه
آهای نوای بی صدایِ شب‌هایِ تنهاییِ با تو بودن
آهای شهرآشوبِ روزگارِ مه‌آلودِ شهرسکوت
آهای دل‌برِ مشکل‌پسندِ بازار عشق
در نبودت «خاطره ها» فرمانروایی می‌کند.
...
 چه غم‌بار از پی هم میگذرند روزها
دردناک است شوق وصل و
"انتظار"
این روزها قلم به دست گرفته‌ام بنویسم از
فاصله
فراق
فراموشی
از فریادِ بغض‌آلودِ فصل خزان
از سرمای جانکاه زمستان
از آفتی که با بهار متولد شد
...

آهای دل‌برِ مشکل‌پسندِ بازار عشق
آهای یار سفر کرده‌یِ شهریارِ شهر جنون
در نبودت هزاران آرزو چون پرستو از آسمانِ خیالم پر میکشد
«فراقت» هزاران درد نانوشته با من دلخسته دارد..
یادت هست آن تمنای بی وصال روزهای دلدادگی
یادت هست آن عشوه‌های طنّاز عالم دل سپردگی
آن آه سنگینی که از بساط این دل مهجور بلند می شد...
...
یادش بخیر
یاد تلخندک‌های نازِ نازدانه‌های محلّه‌ی شهرم
یاد انتظارهای عاشقانه‌ی عالم کودکانه‌ام
یاد آن روزهای پرامیدم بخیر...
آن روزها که تمامش زندگی بود و
"خیال"
خیالی سبز
به مانند سرو
به امید وصل
در قامت عشق
در سراب کودکی....

"فراق"

"دل" بی قرار است...

می تپد

می نالد

می سوزد

اما

اما نمی دانم برای هست،یا هیچ

نمی دانم...

بی قراری آشوب به پا کرده است در دل"تنگم"

از جنس آتش،شرر،شوق،وصال

می تپد برای دوردست ها

آنسوی مرزها

گمشده ای دارم که در طوفان تاریک شهر خیالی ام گم کرده ام

گمشده ای دارم که در عمق ناکجاآباد اقیانوس دنبالش میگردم

پرواز میکنم درآسمان  قفس خویش

بی رمق بال می زنم

به شوق وصالش

اما

اما انگار"دل بر" شورفراق را می پسندد

واژه ها در دلم طوفان به پا کرده است

ازنگاه درد آلودم

خزان می بارد

نمیدانم....

نمیدانم با چه واژه ای وصف بیقراری کنم

باچه واژه ای از احوال گل سرخ ِپژمرده ام بنویسم

بنویسم که در دل تنگم گله هاست

بنویسم که دلم خانه ی حزن ونواست

بنویسم ازفاصله ها

از سکوت

بغض

نفرین

نمیدانم ...

نمیدانم شاید زیبایی تقدیر همین است؛

                                                                   "فراق"

"تمنا"

مدتهاست هوس باریدن دارم،شوق جاری شدن ...

مدتهاست در کنار جاده ی انتظارعاشقانه به انتظارت  نشسته ام

خیلی وقته چشمانم را به جاده ی آمدنت دوخته ام

نمیدانم چرا بی دلیل بوی تورا از هر گلی میگیرم

تورا درتصویر هرکسی می بینم

نمیدانم ...

 نمیدانم چرا اینقدرسنگین، غبارعفت ات بر دلم نشسته

نمیدانم چرا اوج حیارا در جمالت میبینم

همش دنبال ترانه هایی هستم که مناسب وصف حالم باشد وثانیه های بغض آلودی که میگذرانم

با تنها عکسی که دارم ور می ورم

نگاهم را به نگاهت می سپارم

خیره میشوم ...

صدای ظریفت هرلحظه درگوشم می پیجد

به چشمان معصومت زل می زنم

درعالم خودم حرفها نیست که نزده باشم

آنقدر با دل کوچک ورنجیده ام دردودل میکنم

گویی از آسمان فرشته نجات گوش بما سپرده است

به هر دری میزنم

اما انگار نه انگار

کسی نیست درمانده را دوا بخشد

به عکست از هرسو نگاه میکنم واین جمله رو بغل چشمان نازنین ات به یادگار حک میکنم:

"هوای آنسوی چشمانم بارانیست

سکوتم تحفه ی رنجی پنهانییست

صدایی از درون  با من می گوید

شروع فصل بی رحم تنهاییست"